باز آی.....

ساخت وبلاگ
ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود
 
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
 
من مانده‌ام مهجور از او بيچاره و رنجور از او
 
گويی که نيشی دور از او در استخوانم می‌رود
 
گفتم به نيرنگ و فسون پنهان کنم ريش درون
 
پنهان نمی ‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
 
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
 
کز عشق آن سرو روان گويی روانم می‌رود
 
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهايی چشان
 
ديگر مپرس از من نشان کز دل نشانم ميیرود
 
برگشت يار سرکشم بگذاشت عيش ناخوشم
 
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود
 
با آن همه بيداد او وين عهد بی ‌بنياد او
 
در سينه دارم ياد او يا بر زبانم می‌رود
 
بازآی و بر چشمم نشين ای دلستان نازنين
 
کاشوب و فرياد از زمين بر آسمانم می‌رود
 
شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
 
وين ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود
 
گفتم بگريم تا ابل چون خر فروماند به گل
 
وين نيز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود
 
صبر از وصال يار من برگشتن از دلدار من
 
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود
 
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعی سخن
 
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم می‌رود
 
سعدی فغان از دست ما لايق نبود ای بی‌وفا
 
طاقت نميارم جفا کار از فغانم می‌رود
 
" سعدی "
بی خیال ولی بر بام خیال...
ما را در سایت بی خیال ولی بر بام خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : FARIBA fariba111 بازدید : 862 تاريخ : پنجشنبه 8 مرداد 1394 ساعت: 23:20