حضور

ساخت وبلاگ

حضــــو ر

مــرد ی با  خود زمزمه کرد :خـدايا با من حرف بزن.

يک سار شروع به خواندن کرد.

اما مرد نشنيد.

فرياد برآورد :خدايا با من حرف بزن، آذرخش درآسمان غريد.

اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد وگفت:خدايا بگذار تورا ببينم.

ستاره ای  درخشيد.

اما مرد نديد.

مرد فرياد کشيد: يک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.

اما مردتوجهي نکرد.

پس درمرد درنهايت نا اميدی فرياد زد:خدايا لمس کن وبگذار بدانم که اينجا حضور داری.

درهمين زمان خداوند پايين آمد ومرد را لمس کرد.

اما مرد پروانه را با دستش پراند وبه راهش ادامه داد.

بی خیال ولی بر بام خیال...
ما را در سایت بی خیال ولی بر بام خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : FARIBA fariba111 بازدید : 747 تاريخ : يکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت: 18:31